شرق اندوه

نام شعر : لب آب

دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شیطان ، تنها، تک بود.

باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.
خاک سایه در خواب.
زمزمه ای می مرد.بادی می رفت، رازی می برد.

شرق اندوه

نام شعر : نا

باد آمد ، در بگشا، اندوه خدا آورد.
خانه بروب ، افشان گل ، پیک آمد ، پیک آمد، مژده ز "نا" آورد.
آب آمد، آب آمد، از دشت خدایان نیز، گل های سیا آورد.
ما خفته ، او آمد، خنده شیطان را بر لب ما آورد.
مرگ آمد
حیرت ما را برد،
ترس شما آورد.
در خاکی ، صبح آمد، سیب طلا، از باغ طلا آورد.

شرق اندوه

نام شعر : نه به سنگ

در جوی زمان ، در خواب تماشای تو می رویم.
سیمای روان ، با شبنم افشان تو می شویم.
پرهایم ؟ پرپر شده ام. چشم نویدم ، به نگاهی تر شده ام.این سو نه ، آن سویم.
و در آن سوی نگاه ، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.
سنگی میشکنم، رازی با نقش تو می گویم.
برگ افتاد ، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت، من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم.
در دشت دگر ، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم.

شرق اندوه

نام شعر : نیایش

دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد ، هر قطره شود خورشیدی

دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد ، هر
قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور ، شب ما را بکند
روزن روزن.
ما بی تاب ، و نیایش بی رنگ .
از مهرت لبخندی کن ، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.
ما هسته پنهان تماشاییم.
ز تجلی ابری کن ، بفرست ، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم ، باشد که ببالیم و
به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی.
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر ، برهم تاب ، برهم پیچ :
شلاقی کن ، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما ، در ما، جنگل یکرنگی بدر
آرد سر.
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت.
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم ، و شود سیراب
از تابش تو ، و فرو افتد.
بینایی ره گم کرد.
یاری کن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما ، همه تو.
ما چنگیم: هر تار از ما دردی ، سودایی.
زخمه کن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم ، آکنده شویم از والا "نت"
خاموشی.
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فرا گیرد هستی ما را ، و دگر نقشی
ننشیند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که بهم پیوندد همه چیز ، باشد که نماند
مرز، که نماند نام.

ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است.
گه گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش.

باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش


شرق اندوه

نام شعر : هایی

سرچشمه رویش هایی، دریایی، پایان تماشایی.
تو تراویدی: باغ جهان تر شد، دیگر شد.
صبحی سر زد، مرغی پر زد، یک شاخه شکست : خاموشی هست.
خوابم بر بود ، خوابی دیدم: تابش آبی در خواب ، لرزش برگی در آب.
این سو تاریکی مرگ ، آن سو زیبایی برگ. اینها چه، آنها چیست، انبوه زمان ها چیست؟
این می شکفد، ترس تماشا دارد. آن می گذرد، وحشت دریا دارد.
پرتو محرابی ، می تابی. من هیچم: پیچک خوابی. بر نرده اندوه تو می پیچم.
تاریکی پروازی، رویای بی آغازی ، بی موجی ، بی رنگی ، دریای هم آهنگی!

شرق اندوه

نام شعر : هلا

تنها به تماشای چه ای ؟
بالا، گل یک روزه نور.
پایین، تاریکی باد.
بیهوده مپای ، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچه خدا روشن نیست.
از برگ سپهر، شبنم ستارگان خواهد پرید.
تو خواهی ماند و هراس بزرگ. ستون نگاه، و پیچک غم.
بیهوده مپای.
برخیز، که وهم گلی ، زمین را شب کرد.
راهی شو، که گردش ماهی، شیار اندوهی در پی خود نهاد.
زنجره را بشنو: چه جهان غمناک است، و خدایی نیست، و خدایی هست، و خدایی...
بی گاه است، ببوی و برو، و چهره زیبایی در خواب دگر ببین.

شرق اندوه

نام شعر : هنگامی

تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، ما در کشت، در کف داس.
ما ماندیم، تا در رشته شب از گرد چپر ها وا شد، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، یک خوشه کشت، در خور چیدن نه، یاد رسیدن نه.
و هزاران روز، و هزاران بار
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
پایان شبی، ما در خواب ، یک خوشه رسید، مرغی چید.
آواز پرش بیداری ما : ساقه لرزان پیام.

شرق اندوه

نام شعر : و

آری ، ما غنچه یک خوابیم.
- غنچه خواب ؟ آیا می شکفیم ؟
- یک روزی ، بی جنبش برگ.
- اینجا؟
- نی ، در دره مرگ.
- تاریکی ، تنهایی.
- نی ، خلوت زیبایی.
- به تماشا چه کسی می آید، چه کسی ما را می بوید؟
- ....
- و به بادی پرپر...؟
- ...
- و فرودی دیگر؟
- ....

شرق اندوه

نام شعر : و شکستم ، و دویدم ، و فتادم

درها به طنین های تو وا کردم.
هر تکه نگاهم را جایی افکندم، پر کردم هستی ز نگاه .
بر لب مردابی ، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز.
در بن خاری ، یاد تو پنهان بود، برچیدم، پاشیدم به جهان.
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن، و به خود گستردن.
و شیاریدم شب یکدست نیایش، افشاندم دانه راز.
و شکستم آویز فریب.
و دویدم تا هیچ . و دویدم تا چهره مرگ ، تا هسته هوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم، لرزیدم.
وزشی می رفت از دامنه ای ، گامی همره او رفتم.
ته تاریکی ، تکه خورشیدی دیدم، خوردم، و ز خود رفتم، و رها بودم.

شرق اندوه

نام شعر : و چه تنها

ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریکی ، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست، و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و و کبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ ، و شکوهی در پنجه باد.
من از تو پرم ، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس !
هنگام من است ، ای در به فراز، آی جاده به نیلوفر خاموش پیام!